دارم خفه میشم .این بغض لعنتی داره خفم میکنه ....حقمه ...
چندشب دیگه عروسی داریم .جرا ت ندارم بگم بریم ...میترسم شک کنن دیگه .
چه میدونن دلم واسه خندیدن بادوستام تنگ شده ..واسه شوخی کردن
امااونافکرمیکنن چون پسرشون حواسش به من هست من نبایدبرم .
چون اونجاپسرهست کوچکترین اصراری یعنی بخاطراونامیخوام برم .
امابخدااینطورنیست .....کی هست که حالموبفهمه .
همه فقط سرزنشم میکنن .هیچکی نیست حالمـــــــــــوبفهمه درکم کنه .....
خبرخوب هم که ...دوهفته است داره برعکسش میشه .
بعدازمدتی تصمیم گرفتم بزنگم بهش بگم دعوتنامه نفرستایدوگرنه نمیایم .
منم توحسرت یکم خوشی میمونم .دارم فراموش میکنم ولی .....
لعنت به من !خیلی شرایط بدیه .حالـــــــــــــــم بده .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0