عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دلم خوش نیست غمگینم کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی عجب احساس زیبایی تو هم شاید نمیدانی … . … سلام . من رهاهستم .16سالمه دوم دبیرستانم ورشته تجربی . اینجاخاطراتمومینویسم لطفااگه جنبه ندارین برین بیرون. البته بازدیدکننده های وب من اصلااینجوری نیستن دوستای خیلی خوبی دارم که مرتباپی گیرخاطراتم هستن وبه من کمک میکنن میدونم شماهم اینجوری نیستی وازخاطراتم استفاده نمیکنی . درحال حاضرعاشق نیستم .ولی یه زمانی بودم . اونقدرعاشق وبااحساس بودم که تمام احساسموباورموکسی که دوسش داشتم بادروغاش وبازی کرد ن بااحساس من وهزارتادختردیگه سوزوندوازبین برد.والان به بدترین نحوداره جزای کارشومیبینه ... درسته که اون باعث شده بی احساس ترین ودل سنگ ترین دخترروی زمین شم. ولی میبخشمش وحلالش میکنم.زندگی خیلی بهم تواین سن کم تجربه وسختی داده ...شایدازخیلی دوستام بیشترتجربه دارم.رسماتوبعضی مسال تنهام وخودم همه کاراموانجام میدم ..این برام سخته . اره من تنهام وتنهایی سخته .دوست دارم کسیوداشته باشم تاتوبغلش گریه کنم ولی کسی نیست.. خدایامیشه بیای پایین؟؟؟

عشق پاک یعنی چی؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ღعشق پاک ღ و آدرس eshghpak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 512
:: کل نظرات : 468

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 4
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 85
:: باردید دیروز : 9
:: بازدید هفته : 102
:: بازدید ماه : 533
:: بازدید سال : 40624
:: بازدید کلی : 140679

RSS

Powered By
loxblog.Com

کـاش گنـاهے کنمْــ ڪِـﮧ مـجـازاتـش تبعیـد بـﮧ قلـب تـو بـاشد

حس ما
چهار شنبه 30 مرداد 1392 ساعت 18:19 | بازدید : 773 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

سلام دوستای خوبــ  ــ ـم ...

کمتراپ میکنم این روزا مشغولم ولی یه خبرکه خیلی خوشحالم کرده ...

دیــــ ـروزبابام وداداشم رفتن خونشون ...وقت برگشت باباشــــ ــ ـواوردن خونمون واسه شام..

داداشم تعریف میکــــردمیگفت موهای ف چقدباحالــ ــ ه واینا ...

ماماشین بابای ف روخریدیم واسه همین خونمون اومده بودواسه کاراش ...

ماشین دم درخونه پارک بود ...

ساعت 2 شب بود اومدیم که بابای ف روبرسونیم خونشون ...دیدیم ای دل غافل ..

شیشه ماشینوپایین اوردن ...نونای عمو وجافندکی روهم دزدیدن ...

کلی خندیدیم ازواکنش عمووقتی فهمیدنونا روبردن میگفت حالاشب چی بخورن ؟؟؟؟؟

رفتیم دم درخونشون ...

چون داداشش دم دروایساده بود درنزدیم ..همین جوری جلوی دروایساده بودیم ...داشتیم حرف میزدیم که جطوری دزدزده واینا ..

من تودلم میگفتم ف توروخدابیا دم درتوروخدا خواهش ...

بعدش باخودم گفتم اون که علم غیب نداره که بیاد ...چه بدونه من ساعت 2شب دم درخونشونم ..

اگه الان همودوست داشتیم ،نه که یه حسی بهش میگفت بیادم در؟واونم الان میدیدمش (اخه عاشقادلاشون یه جورایی باهم درارطباته مثلاوقتی من تودلم ازش بخوم بیاد

یه حسی بهش میگه بیاددم درواونم میاد)

خلاصه چشاموبستم وگفتم ف خواهش بیادم در...

روموکردم اونوردیدم اومد!!!!اصلاباورم نمیشد!!!!

نمیدونم چرااینقدخوشگل شده بود!!!همینجوربافروغ دم دربودیم میحرفیدیم اونم بابابام ..خیلی نگاه نمیکرد ولی ...

بعدش گفت :حیف که جافندکی ماروبردن وگرنه مال خودمونومیدادیم به شما ..میخواستم بغلش کنم بگم چقدمهربونی تو...بعدش اصراربه مامانم که بشینین زن عمونرین ..

ولی چون مامانش نبودمجبورشدیم بریم ..

حسم کردم که شکم بهش اشتباهه ..ازهمون موقع توفکرمه تاالان ...

خیلی خوشحال شدم دیدمش داشتم بال درمیاوردم ....

خدایاشکرت !!!!!!

خدایاراهوبهش نشون بده ...

بــــــــ ـ ــ ـای /


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بدترین شب زندگیم
یک شنبه 27 مرداد 1392 ساعت 1:2 | بازدید : 801 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

می دونی ... 

بایــد بفـهمی وقـتی دلـــــت می گیـره 

تنهــایــی ! 

بایــد یـاد بگیــری از هیــــچ کــس توقـــع نــداشته باشی ! 

بایــد عـــادت کنی کــه بـا کسی درد دل نکــنی ! 

بایــد درک کنـی کـه هـــر کـس مشــکلـات خـودشـــو داره ! 

بایــد بفـهمی وقـتی 

نـاراحــتی ... 

دلتنــگی ... 

یـا بی حوصــله ای ... 

هیــــــچ کس حوصـــله ی تــــو رو نداره ! 

دیگـه بایـد فهمیـــده باشی همــه رفیــــقِ وقـتای خــــوشی اند ! 

باور کــــــن ... 

خدایا حالم خیلی بده دارم میمیرم فقط دست وپام میلرزه البته الان یکم بهترم میدونی کارم به جایی رسیدکه ازم خداحافظی کردگفت 

ازهیج دختری التماس نمیکنه گفت مواظب خودم باشم گفت دوست داشتنوازگل افتابگردان یادبگیرم کلی حرف که داغون شدم .

منم مجبورشدم بهش بگم که بخاطریه چیزی شک دارم بهش ولی بخداقسم نمیتونم بگم اونم گفت بهم بگوقول مید م راستشوبگم

گفتم نمیتونم نمیتونم نمیتونم بخدانمیتونم چیزی نگوامشب بدترین شب زندگیمه حالامیدونم جوابم چی میده حتمامیگه الکی میگی

همش دنبال بهونه ای میدونم چی بارم میکنه الان گوشیموخاموش کردم تاجوابشونبینم وبدترنشم سرم دردمیکنه گفتم جوابم نده 

ولی میده حالاحالم خرابه خیلی داغونم خیلی دلم واسش میسوزه ازحرفاش مشخصه خیلی دوسم داره وقتی لحظه اخر

ازخداخواست صبرمنوبهش بده وقتی گفت محاله عاشق کسی شه دلم واسش سوخت ولی این شک چیزی نیست که 

باهاش مثل شوخی رفتارکردونادیده گرفت شایدراست باشه اگه اینطورباشه که من بدبخت میشم 

این طورکه اون واسه بدست اوردن من مثلاسعی میکنه تلاش کنه نمیدونم ولی حس نمیکنم ادم بدی باشه تااین حد

ولی این شک (معتادبودنش )داره منوازاون دورمیکنه بااینکه ته دلم یه کوچولومهرش هست ولی بایدبایدبرم اون لیاقتمونداره 

خییییییییییییلی سخته امشب چه دردی دارم خداکه فقط تومیفهمی دستموبگیر واین بغض لعنتی رومهارکن ازقلبم 

توقلبم انگارجنگه داره میسوزه دلم ای دادبیدادبابایی مامانی خدا داداشی منوببخشین همتون دیگه نازاحتتون نمیکنم 

حلالم کنین خداحلالم کن ایشالله بابام حلالم کنه دیگه کاراشتباهی نمیکنم تحمل میکنم دردامشبو خیلی سخته ولی میگذره 

امام رضامنو بطلب تابیام خیلی بهت نیازدارم خیلی فقط به تونیازدارم  که توحرمت گریه کنموارامش بگیرم ...

خدایادردمنوتنهاتومیفهمی توخودت تنهایی وتنهارومیفهمی 

خداجون بهت توکل دارم که کمکم میکنی الان که اینجوری گفت حالم بهترشدولی ازترس گوشیموخاموش کردم 

به هرحال که پیامشومیخونم ولی میترسم .

خدایاکمکم کن همین. ..

الان محتاجانه دستم به طرفت درازه خدادستموبگیر......

میفهمی الان چی گفت ؟گفت خودتوناراحت نکن دخترعمو.مواظب خودت باش .بدبه دلت راه نده .خداحافظ.

به همین راحتی....

    


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
میخوای بخواه نمیخوای نخواه
شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 15:17 | بازدید : 900 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

سلام دوستای گلم ...

میبخشیدکه کم آپ میکنم .امااین روزا بایکی درگیرم ...

باهمون که مثلادوسش داشتم (ف )..

داره بهم میگه قلبشوشکستم میگه ناراحتش کردم ...میگه اون رهای قبل نیستم ..

امااون دیگه هیچ ارزشی برامن نداره ..

داره میگه همه اون حرفایی که به من زده منظورش این بوده که بازم میخوامش ؟

میدونیدبهش چی گفتم ؟

گفتم ماهیچ رابطه ای باهم نداشتیم ازهمون اول باهم بحث کردیم تاالان .

هیچی دیگه منومیخوای ؟تلاش کن تاخوب باشی قبولت کنن نمیخوای ؟فراموشم کن دیگه اسمم نیار.دیگه خسته شدم ازاین همه بحث.

خوددانی .خداحافظ.

الان نمیدونم چی جواب داده میرم نگاه میکنم براتون مینویسم الان...

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 1:31 | بازدید : 843 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

سلام ..امروزخبرجدیددارم ..یه اتفاقی افتاد ..

گرچه دیگه برام مهم نیست !!!

اصلاهیچ حسی دیگه به کسی ندارم ..خیلی اروم شدم خیلی ...

یه حقیقتی روفهمیدم که همه چیزروحل کرد ..همه چیرونابودکرد ..

حتی حســـــــــــ منو...

   

 حـــس قشنگـیه 

یـکی نگـــرانــت باشـــــه، 

یـکی بترســــه از اینـکه یـــــــه روز از دستـت بـــده. 

سعـی کنـه نــاراحتـت نکـنه، 

حــــس قشنگــیه ... وقـتی ازش جــــــــدا میشی ، اس ام اس بـــده :

عـــزیـــز دلــــم رسیــد؟ 

قشنـگه: یهــو بغلـــت کنـه، 

یهــو . . . توی جـمـــع .. در گـــوشت بگــه دوســــت دارم، 

بگـه کـه حـــواســم بهــت هســت...

حــــــس قشـنگـیه ازت حمـــایـت کنـه،وقـتی حــــق با تو نیســت ... 

آره ... 

♥ دوســـت داشتــن همیشـــه زیباســــت ♥ 


 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
جوان مردی
چهار شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 23:45 | بازدید : 609 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )
سلام دوستای خوبم ...
معذرت میخوام که اپ نمیکنم ..ولی ..این روزاخاطره ای برای نوشتن ندارم ازبس که روزاتکراریه ..
هیچ خبرجدیدی هم نیست ..زندگی داره میگذره وبه روال خودش ادامه میده ..منم باهاش راه میام ..

بِهـ حـــ ـــالِ خوبـــــــِ  مَـــــــ ـــــن  توجُهـ نـکـــن ... 

فُتــ ــــو شـــآ پــــــه!!!

alt

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حوالی من
جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 20:55 | بازدید : 609 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

   حــوالـے مـــטּ تــوقــفـــ ، مــمــنــوع اســت . .

˙·٠•● Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ●•٠·˙

  مــטּ بـہ تـ[]ـو نـرسـیـدم

امّــا

بـہـتـریـטּ غـریـبـہ ات مـے مـانــم

ڪـہ
 
تـ[]ـو را

هـمـیـشہ
 دوسـت פֿــواهـد داشــت

˙·٠•● Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ●•٠·˙

√  تــ ـــ ـــو هــَـنـــوز هـــҐ بـــــا تـــَــمـاҐِ نـَـبـــو دنــت ؛

 

 تـــــَ ـــمـــــاҐ ِ بـــ ــودטּِ مـــنــے . . .


˙·٠•● Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ●•٠·˙

√  פــق داشـتـنـت را از مــטּ گــرفـتــے 

 

פֿـــواسـتـنـت را مـیـפֿــواهــے چــﮧ ڪـنـے 

 

ایــטּ یـڪـے را هـرگــز نـمـیـتـوانــے بـگـیــرے . . .


˙·٠•● Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ●•٠·˙


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عیدتون مبارک
جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 19:6 | بازدید : 700 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 سلام سلام تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

خوبین ؟

 

عیدتون مبارک 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيددوستون دارم تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

تااینجاروزتقریباخوبی بود برام 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

خاطرمومینویسم ادامه مطلب شمام دوست دارین بیاین رمزشوندارین خوب از م بگیرین من رفتم 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
بعضی هارو
جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 1:52 | بازدید : 684 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 بَضیْ آشغالاروْ بایَد بِذاریْ رو زَمینْ بِمونَنْ اَثَر تاریخیْ شَنْ


+دِ آخهْ آشخورْ تو کارتْ پایانْ خِدمَتِتو بِگیرْ نَ حالِ مَنو


 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
حسی بهت ندارم
جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 1:46 | بازدید : 780 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 هـِــ ی غریبـــﮧ !
قیــآفت خیلـے آشنـآست

من و تو قبلا جـآیـے همدیگرو ندیدیــ م ؟
آهـ ـآن… یـ ـآدم اومــد

یــﮧ روزآیـے یــﮧ خاطره هـآیـے بـآ هم دآشتیم
یـآدمــﮧ اون موقع دم از عشق میزدے
هــﮧ … انقدر مــآت نگـ ـآم نکن

عشقت حسودیش میشــﮧ !
دســتات ارزونــی خودتــ..

رآستــے قبل رفتنت : دیگــﮧ هیچ حسـ ے بهت ندآرم
دیگــﮧ وقتــے دیدمت دلم نلرزید
خوآستم بدونـی!

.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شیطان
جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 1:30 | بازدید : 763 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 چقدر خوشحــ ــال بود شیطــ ــان وقتے سیبــ را چیدم …
گمان مے کرد فریب داده استــ مرا
نمے دانستــ تو پرسیده بودے :
مرا بیشتر دوستــ دارے یا ماندن در بهشــ ــتــ را


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
زندگی
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 18:34 | بازدید : 784 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ
نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی
میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ
خواســـتی بــآش…
خواســـتی نَبــآش…


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عزیزم
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 18:28 | بازدید : 579 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 عزیزم حتے دیگر نمیخواهم آرزویت باشم…
آرزو میڪنم
“او”
آرزوے تو باشد
و
آرزوی او…
“دیگرے”…

 


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
یه رابطه
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 18:19 | بازدید : 580 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 یـه رابـطـه فـقـط مـخـصـوص دو نـفـره…
ولـی بـعـضـی احـمـق ها،
شـمـارش بـلـد نـیـسـتـن !


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
به درک
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 18:13 | بازدید : 580 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 زمانهایی هست که تمام عاشقانه هاهم میتوانند

خلاصه شونددریک عبارت :"به درک "!


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
کسی چه میداند
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 17:54 | بازدید : 619 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 میخندم ...دیگرتب هم ندارم ....داغ هم نیستم ....

دیگربه یادتو هم نیستم ...

کسی چه میداندشاید دقکرده ام ....

 


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
روزاکه میگذرن
دو شنبه 7 مرداد 1392 ساعت 22:7 | بازدید : 608 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 

 

میـــــــــــــرم ...

باغم هامیسازمومیـــــــــرم ...

خدامیدونه ..

که چقددوست دارمو دارم پنهون میکنم ....

ولی ناچارم که بــــــــــرم ...

نگرانتم ولی ...

نمیشه بگم نـــــــــــرو ...

نمیشه بگم بمــون ....

اگه احساسموبهت نگفته بودم شایدالان بودی ...

نمیخوام دیگه دلت برام بسوزه ...

روزهامیگذرن ولی شبی نیست که بدون گریه وزاری وعذاب من تموم نشه ..

ازم خواهش کردی خودموناراحت نکنم ..شرمنده ..نمیتونم ...

چشم هام دردمیکنن ...

روزاکه میگذرن اما محاله که حسم عوض بشـــــــــه ..

آخه هرشب یه ذره شعر روح خرابمو سمت تومیکشــــــــــه ...سمت تومیکشـــــــه ...

 

 

حس میکنم دلم غمگین ترین دل روی زمین شده ....

 

خدایا دلم تنهاس داره میمیره واسه همه چی وهمه کس ناراحتم هم ازخودم متاسفم هم واسه اون اصلادارم دیوونه میشم 

خیلی تحمل وفراموشی اون روزابرام سخته اصلامنظورشونفهمیدم که گفت دوست داشتن 10سالم بگذره ازیادت نمیره

باخودش بودیا من ؟دلم داره آتیش میگیره وقتی یاداین می افتم که سه تااس پشت سرهم فرستادم که مواظب خودت باش 

خیلی دوست دارم تودوسم نداری منونمیخوای میری سراغ کس دیگه نمیتونم اعتماد کنم وووو...

گفتم میرم گفتم فراموشت میکنم گفتم ترکت میکنم 

فقط فکراین آزارم میده که هیچی نگفت هیچی حتی نگفت دوسم داره حتی نگفت مواظب خودم باشم حتی نگفت 

نــــــــــرم ...

فکرش داره منو میکشـــــــــــــه حالم اصلاخوب نیست ...


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
به درک
دو شنبه 7 مرداد 1392 ساعت 14:57 | بازدید : 727 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 

دِل ڪندن از تـو<br /><br /> 
<br /><br /> 
بآ تمآم ِ عشقـ ـی ڪه بهت داشتَمـ ،<br /><br /> 
<br /><br /> 
منو بـه يه جـا رسوند ... <br /><br /> 
<br /><br /> 
ڪه حالا تو چشماي یڪی زُل بـزنمُ بگم : <br /><br /> 
<br /><br /> 
عاشقمي؟ خب به دَرَڪ ... !<br /><br /> 

دیگه اصلابرام مهم نیستی .امروزصبح به فروغ زنگ زدم .گفتم بهش گفتی که دلم واسش تنگ شده بود؟گفت آره گفتم اونم گفت منم همینطور.

بعدش قضیه ب روگفتم .گفتم چرابهم نگفتی ب باخواهرش 

 

راجع به من حرف زده ؟گفت چی ؟من اصلاخبرندارم ؟بهت دروغ گفته بابا

ب یعنی اینقدجرئت دارم که به خالم بگه؟بابا ف بهت دروغ گفته .

میخواستم خفش کنم یعنی .گفتم الان خوابه گفت اره .میخواستم بگم بروتوخواب گردنشوبگیرخفش کن .خخخخخخ 

برودرک !!!!!حالم ازت بهم میخوره .دیگه هیچ وقت سراغش نمیرم بچه ها .هیچ وقت.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
به درک هری !
دو شنبه 7 مرداد 1392 ساعت 2:5 | بازدید : 893 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 سلام .خیلی خوشحالم که دوباره برگشتم .حــــــــرفای تودلم داشت مثل عقده میشدبرام .

هیشکی روندارم که باهاش دردودل کنمورازاموبگم .تنهاامیدم همین وبه که دردودلموتوش بنویسم ...

یه جمله ای میخوام بگم که گفتنش برام خیلی سخته واون اینه که :همه چی تموم شد !!

بااینکه الان دارم عذاب میکشم ...دارم دردمیکشم ...ازته قلبم دارم غصه میخورم..

ولی این تصمیموخودم گرفتم .خیلی فکرکردم .این منم که دارم ازش التماس میکنم .این اونه که دیگه مثل قبل منونمیخواد.

به قول خودش :اون موقع که داشت بهم فکرمیکردمن توفکرکس دیگه بودم .

خیلی فکرکردم .متاسفانه ف این چندشب تمام لحظات توفکرمه وازفکرم بیرون نمیره !

بهش اس دادم :سلام پسرعمو.دیشب نخوابیدم وهمش فکرکردم .بالاغریم که داری میسازی ،بدون منم که طاقت نمیاری ومیری سراغ کس دیگه 

قشنگ معلومه که عین قبلم منودوست نداری حق باتوئه توراست میگی .بااین حساب اصرارمن واسه داشتنت اصلاعاقلانه نیست .اینطورکه دیشب به نظرمیومداونیکه برای داشتنت اصرارمیکردمن بودم نه تو.

که این خیلی زشته .ازحرفات مشخصه بالاجباربامنی .فراموشت کنم بهتره تااینکه حس کنم بامردی هستم که خیلی دوسش دارم ولی اون بالجباربامنه .

خداحافظ.

میدونی چی جواب داد :دوست داشتن حتی اگه 10سال هم بگذره ازیادت نمیره .اونم نه کامل.من دخترخالم بهم گفت دوست دارم .ولی من موندموغم هام.

ازدواج کرد.

جوابشواصلاندادم ولی ....

اخه این چه ربطی به اس من داشت ؟یعنی اصلاحرفای من براش مهم نبود؟گفتم دوسم نداری ،گفتم میری سراغ کس دیگه ،گفتم به اجباربامنی .

اصلاازخودش دفاع هم نکرد.حتی نگفت دوست دارم .حتی نگفت باهام بمون .هیچی نگفت هیچی .اصلابراش مهم نی .

این موضوع روالکی مطرح کردمنوناراحت کنه .این پ الکی چی بودداد.پس جواب من چی ؟یعنی حرفموقبول داره ؟

ببینم اصلامن چرابایدبامردی باشم که اونقدرکه بایددوسم نداره ؟چراخودموواسه مردی بکشم که 5ساله ترک تحصیل کرده ؟

راست میگفت .میگفت من بااین دوتاموتورواین کاری که دارم جطورمیتونم خوشبختت کنم ؟خودتوگرفتارمن نکن.

اصلاخودموبدبخت تونمیکنم .توکه داری میگی شایدرفتم ازدوریت طاقت نیاوردم زن گرفتم ..چطورمیتونم بهت اعتمادکنم ؟(اینم بهش گفتم تو پ)

توکه 3هفته اس نمیدم عین خیالتم نیست .درسته گفتی باهمه چیت میسازم درسته وقتی بهت گفتم انتخاب کن 

یادوسم داشته باش بخاطرم تلاش کن یا دوسم نداشته باش تلاش نکن همین حالابگوبیخیالت شم .

درسته که گفتی تلاشمومیکنم .درسته که بهم قول دادی ...

ولی من حس میکنم دلت برام میسوزه که اینکارومیکنی .یه بارتواس نوشتی من ازت بدم نمیاد ...

من دارم میگم دوست دارم تومیگی ازت بدم نمیاد ؟باباعجب به کدوم سازت بایدرقصید؟

من اصلانمیتونم باهاش باشم .یعنی دیگه نمیخوام .یعنی اصلانمیشه !!!ولی هنوزازفکرم بیرون نرفته .

توماشین بودم داشتم گریه میکردم وهمین طورمیگفتم خدایابه حق امشب به حق حضرت علی کمکم کن دارم میسوزم .

همون لحظه گوشیمونگا کردم اس داده بود:سلام دخترعموحالت خوبه ؟

بازم جوابشوندادم .تودلم گفتم خیلی نامردوپستی .خودموکشتموازاحساسم بهش گفتم ولی اون عین خیالش نیست .

عین خیالش نیست دارم جون میدم .سه شبه سردردشدیددارم تمام بدنم درده .بغض توگلوم مونده فقط منتظرم شب قدرشه .

برم خودموحسابی خالی کنم .دارم میسوزم .بخدامیتونم کمکش کنم .

بهش گفتم اینقددوست دارم که حاضرم هرکاری کنم تاموفق شی .5ساله که ترک کرده .میتونم پیگیری کنم تادیپلم بگیره .

بعدشم چون بهم قول داده میخونه باچندتاکتاب بعدامتحان میده واسه دولتی .برگشودادن امروزبهم .

خدایامن چقدبدم .باتمام این کاراش بازم میخوام کمکش کنم .اگه کمکش کردم سودش رفت بایه دختردیگه چی .

شایدخداواسه تغییردادن زندگیش منوفرستاده .کمکش کنم که چی ؟وقتی دیگه اصلانمیخوام باهاش باشم .

بازم مرام ب و عشق است که از ف آسوپاس تره بازم باخانوادش حرفیده بازم ناامیدنیست مثل این .

ولی خوب .مهم اینه که الان سرم داره میترکه .مخم داره سوت میکشه .دارم تموم میشم .یه آسمون بغض کردم .

من به هرتحقیری که شدم ..باصدای بلندلبخندزدم .اسمموگذاشتن باجنبه ...افسوس خندیدم تاکسی 

صدای شکسته شدن قلبمونشنونه .

خدایااشتباه کردم .بازم اشتباه کردم .بازم بزرگترین اشتباه زندگیمومرتکب شدم .

ازخودم بدم میاد .چرااینطوری شد ؟قضیه ب هم هرچی خانوادم بگن .که میدونم میگن نه ....

یه وقتایی دلم واسه ف میسوزه .اون کسیوازدست دادکه خیلی عاشقش بود .

گفتم بیخیالش میشم ولی همش توفکرشم .گفتم بیخیالش میشم ولی هرلحظه به گوشیم نگاه میکنم شایداس داده باشه .

گفتم فراموشش میکنم ولی بازم میخوام کمکش کنم .ولی حتی یه میسکالم ازگوشیم ندارم ....

ف میگفت همش به این فکرمیکنم که توخوبی ومن نه .تویه دخترنمونه ای مطمئنم به یه جایی میرسی ولی من نه .رهامن لیاقت توروندارم. 

اگه دانشجوبودم همه چی حل بود ولی من حتی دیپلمم ندارم .

دیگه بروواسه همیشه که قیدتوزدم ....

آقا ف بی احساس  بی تفاوت تویی که باعث شدی بزرگترین اشتباهموانجام بدم منی که باتمام وجودبه پات موندموجنگیدم ولی توتوفکربودن بایکی دیگه بودی :

 

 

اگه دیگه نداری روم هیچ میلی 

 

اگه منونمیخوای به درک هِــــــــــــــــری !

 


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ای خدا
یک شنبه 6 مرداد 1392 ساعت 2:46 | بازدید : 636 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

این سه تااس که الان داد (گفت باعمو(بابام)حرف بزن تاکمکم کنه تابتونم ادامه بدم ..(بعدش قضیه ب که باخالم حرف زده واینا )منم گفتم برواداره ..)

_رفتم اداره ...گفتن نمیشه ..بزرگم ...بهتره همه چی بسپاریم دست قسمت خوبه رها

_اگه دوست داشته باشه بعداینکه خدمتش تموم میشه میادسراغت 

_الان به خداحالم خوب نیست هیچی نگورهاامشب شب قدره ولی من جای اینکه به خدافکرکنم دارم به توفکرمیکنم همش توفکرتوام ببخش که اینوگفتم 

فعلاخداحافظ.

_منم اس دادم :ببخش شب احیاتم خراب کردم .الان دارم گریه میکنما.باشه همه چی میسپاریم دست قسمت همه چی رو.بای کلا.

اخ جون برای اولین بارگفت خواهش میکنم خودتوناراحت نکن رهای عزیزمن خودتوعذاب نده بای 

اخ جون بهم گفت عزیزمن برای اولین بار

الان یعنی سرم داره میترکه .الان شدیدااحتیاج دارم بایه بزرگترمشورت کنم امانمیشه میترسم .یاعلی به حق امشب خودت به دادم برس. 

 


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
پست مهم
یک شنبه 6 مرداد 1392 ساعت 2:35 | بازدید : 667 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 سلام بچه هااین پست خیلی مهمه واقعابه کمکتون احتیاج دارم اوضاع بدجورخرابه 

وقت ندرم همشوبگم وتعریف کنم فقط بگم من دوساعت برای ف روضه خوندم که دوسش دارموبخاطرش هرکاری میکنموازاین حرفا...

گفتم یادوسم داشته باش بخاطرم تلاش کن یا دوسم نداشته باش بیخیال شو .

اخرش اس دادباشه تلاشمومیکنم  مادلمون خوش .اقابعدش اس داده ب روت حساب بازکرده با خالم حرف زده !!آقاکف کردم !!

بعدشم گفت من 5ساله که ترک تحصیل کردم !!!بیشترکف کردم !!!

آغامن دارم میترکم به دادم برسین فکرنمیکردم 5سال ماگفتیم دوسال بعدشم فکرنمیکردم ب جدی جدی دوسم داشته 

که باخانوادش حرف زده چندروزبعدشاید به مامانم بگه میفهمی اگه بهش بگم چقدخردمیشه 

ای خداچیکارکنم چیکارکنم دیووونه شدم کمک کمک تورخدا.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دوست دارم عشقم
شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 21:59 | بازدید : 658 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 سلام به دوستای عزیزومهربونم ...

خوبید؟خوش میگذره ؟

دوستای گلم من بهتره بگم یه جورایی عوض شدم .

اخه دیشب قبل ازخواب ،بعداینکه اینهمه دلم گرفته بود یه دفه فکر مردن به سرم زدوباخودم گفتم :من ازمرگ نمیترسم !!!!

نزدیکای 10صبح بودکه خواب دیدم !!

دورازجون شماخواب دیدم مُردم .خیلی وحشتناک بود ....همش میترسیدم سراسروجودم ترس بود تمابدنم میلرزید ...

حس میکردم حالامیخوان ببرنم توقبروتنهام وهیجکی کنارم نیست !!!دقیقاهمین موقع ازخواب پریدم !دلم میخواست ازته قلبم جیغ بزنم .

فقط بخاطراینکه زنده ام تاتونستم خداروشکرکردم .

همون موقع همون موقع تصمیم گرفتم که زندگی کنم .تصمیم گرفتم احساسموبه خود ف بگم وبهش عشق بورزم .به خانوادم واطرافیانم عشق بورزم .

نه اینکه بخاطرچیزای کوچیک بیخیال ومتنفرشم .

توخواب یادم میادکه گفتم :اگه اینقدناامیدنشده بودم شایدهیچ وقت این اتفاق نمی افتا د!!!کاش حسمو بهش گفته بودم .

واسه همین تصمیم گرفتم سرصبح که شده بهش اس بدموبگم که خیلی دوسش دارمودلم براش تنگ شده .

اولش خیلی ترسیدم بعدش یادم اومدچون قبلش توفکر مرگ بودم خوابشودیدم .الان که یادم میادتنم میلرزه .

انگارواقعاتجربش کرده باشم !!!خیلی ترسناک بودخیلی .

بعدکلی کلنجاررفتن باخودم گفتم بیخیال نمیگم .امامثل اینکه نه !!

اخه ظهرکه شد خودش بهم اس داد:

گفت ببخشیدکه جوابتوندادم .ولی من بهش گفتم که بهت زنگ بزنه .

میخواستم جیغ بزنم ازخوشحالی .دستام میلرزید.حیف که شارژنداشتم .الان شارژدارم ولی میترسم جوابشوبدم یانه ؟

بهش بگم یانه ؟تایادبابام می افتم که اگه بفهمه خیلی بدمیشه خیلی بد.

ولی اون بایدبدونه .دوسش دارم خیلی .خدایاکمکم کن !


|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
روزنحس
چهار شنبه 2 مرداد 1392 ساعت 21:58 | بازدید : 770 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 امشب میخوام ،ازحرفای نزدم حرف بزنم .

امشب میخوام ازبغضم حرف بزنم ..بغضی که الان داره بدجورگلوموچنگ میزنه ...

قلبم دردمیکنه ...دستام میلرزه ....ازبس ازغم هام حرف زدم خسته شدم .ازبس ازخبرای بدحرف زدم خسته شدم.

ازبس خودمو گم کردم خسته شدم .ازاینکه راهموگمــــــــــ کردم خسته شدم ....

الان اینقدتحقیرشدمو گریه کردم که ،محاله حالمو پشت صفحه ی مانتیوربفهمی ،محاله درکـــــــــم کنی که چه حالی دارم.

اونقدرحال بدی دارم .که حتی نمیدونم کیم یاکجام ...نمیدونم الان بایدچیکارکنـــــم تاخفه نشم؟

حرفای مفت غمگینمومینویسم ادامه مطلب ..دیگه هم ازتون دعوت نمیکنم بیایدبخونید...

دلتونوخون کردموبس ...همه ازعشقشون حرف میزنن ومن ازاشکام .

فقط واسه خودم نوشتم ،فقط واسه دل صاحب مرده خودم...دیگه شماروتوغم خودم شریک نمیکنم تاالانم اگه این کاروکردم معذرت میخوام

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
فقط تو
چهار شنبه 2 مرداد 1392 ساعت 1:18 | بازدید : 596 | نوشته ‌شده به دست رَهــ‗__‗ــا | ( نظرات )

 ممکنــــــــــــه تعداد زیادی طرفدارداشته باشم ،هرروزباهرکی حرف بزنم یا ازیکی یااخلاقش خوشم بیاد

اماقلبــــــــــم فقط متعلق به یک نفرخاصه ...

اونم فقط تویی ..

kn2lvkg6mosgdnq9s11o.jpg


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1